هیولای تاریک من پارت یک
---
همینطوری داشتیم با سرور میرفتیم سمت باغ اونور تپه، سبد دستم بود، زیر پام هی صدا میداد برگا. آفتاب میتابید رو موهام، همون موهای فرِ خرمایی که تا کمرمه، سنگینیشو حس میکردم. یه تل کوچولو زده بودم ولی همش میاومد جلو صورتم. با یه دست سبد، با یه دست هی موهامو میزدم کنار. سرورم داشت غر میزد که چرا همیشه ساحلی میپوشی. منم گفتم:
– «خب چیکار کنم؟ گرمه!»
یهدفعه یه صدای ترکیدن شاخه از توی درختا... ایستادم. سرورم وایساد. چشمامو تنگ کردم پشت عینکم. صدا بازم اومد...
نه یه صدا نبود... یه نفس کشیدن سنگین بود. عین اینکه یه حیوون گنده پشت درختا وایساده باشه.
– «سرور؟ شنیدی؟»
– «ساکت باش نترس الکیه»
ولی الکی نبود. چون وقتی یه ذره جلوتر رفتیم، یه چیزی از پشت درخت پرید بیرون. پاهام سست شد، سرور جیغ زد، منم یه قدم رفتم عقب، سبد از دستم افتاد. همهی آلوها ریختن رو زمین.
اون موجود... نه... اون مرد... نه... اون هیولا... وایستاده بود جلو رومون.
قدش بلند، چشماش سیاهِ سیاه، ولی یهجوری میدرخشیدن انگار ته چاه جهنمن. بدنش نصفنصف بود، سمت راستش مثل آدما بود ولی سمت چپش؟ پوستش خاکستری تیره، رگهاش بیرون زده، یه شاخ کوچیک روی شقیقهش، دندوناش تیز... صدای نفسش انگار توی سینه غرش میکرد.
من فقط زل زده بودم بهش. نمیتونستم بدَوم. نمیتونستم جیغ بزنم.
– «تو...» صداش خشن بود، ولی آروم. «بوی بدی میدی... خوشم میاد.»
سرور کشیدم عقب، ولی دستام میلرزید. نگاهش افتاد به گردن من...
نزدیک شد... یه قدم، دو قدم...
و بعد یهوووو...
پرید روم.
سرور جیغ زد، من فقط افتادم زمین، نفس تو گلوم گیر کرد، یه دستش روی بازوم فشار داد، اون یکی دستشو آورد سمت موهام... کشیدشون جلو صورتش...
– «موهات...»
بوشو کشید... بعد یه لبخند زد. یه لبخند خطرناک... ترسناک...
– «نصفم هنوز آدمه... واسه همین دارم باهات حرف میزنم...
ولی اون ۹۰ درصدِ دیوم...
میخواد گوشتتو بخوره.»
😈😈😈😈
اوفففف😂😈 حمایت یادت نره فعلا شرط نمیذارم 🫠
همینطوری داشتیم با سرور میرفتیم سمت باغ اونور تپه، سبد دستم بود، زیر پام هی صدا میداد برگا. آفتاب میتابید رو موهام، همون موهای فرِ خرمایی که تا کمرمه، سنگینیشو حس میکردم. یه تل کوچولو زده بودم ولی همش میاومد جلو صورتم. با یه دست سبد، با یه دست هی موهامو میزدم کنار. سرورم داشت غر میزد که چرا همیشه ساحلی میپوشی. منم گفتم:
– «خب چیکار کنم؟ گرمه!»
یهدفعه یه صدای ترکیدن شاخه از توی درختا... ایستادم. سرورم وایساد. چشمامو تنگ کردم پشت عینکم. صدا بازم اومد...
نه یه صدا نبود... یه نفس کشیدن سنگین بود. عین اینکه یه حیوون گنده پشت درختا وایساده باشه.
– «سرور؟ شنیدی؟»
– «ساکت باش نترس الکیه»
ولی الکی نبود. چون وقتی یه ذره جلوتر رفتیم، یه چیزی از پشت درخت پرید بیرون. پاهام سست شد، سرور جیغ زد، منم یه قدم رفتم عقب، سبد از دستم افتاد. همهی آلوها ریختن رو زمین.
اون موجود... نه... اون مرد... نه... اون هیولا... وایستاده بود جلو رومون.
قدش بلند، چشماش سیاهِ سیاه، ولی یهجوری میدرخشیدن انگار ته چاه جهنمن. بدنش نصفنصف بود، سمت راستش مثل آدما بود ولی سمت چپش؟ پوستش خاکستری تیره، رگهاش بیرون زده، یه شاخ کوچیک روی شقیقهش، دندوناش تیز... صدای نفسش انگار توی سینه غرش میکرد.
من فقط زل زده بودم بهش. نمیتونستم بدَوم. نمیتونستم جیغ بزنم.
– «تو...» صداش خشن بود، ولی آروم. «بوی بدی میدی... خوشم میاد.»
سرور کشیدم عقب، ولی دستام میلرزید. نگاهش افتاد به گردن من...
نزدیک شد... یه قدم، دو قدم...
و بعد یهوووو...
پرید روم.
سرور جیغ زد، من فقط افتادم زمین، نفس تو گلوم گیر کرد، یه دستش روی بازوم فشار داد، اون یکی دستشو آورد سمت موهام... کشیدشون جلو صورتش...
– «موهات...»
بوشو کشید... بعد یه لبخند زد. یه لبخند خطرناک... ترسناک...
– «نصفم هنوز آدمه... واسه همین دارم باهات حرف میزنم...
ولی اون ۹۰ درصدِ دیوم...
میخواد گوشتتو بخوره.»
😈😈😈😈
اوفففف😂😈 حمایت یادت نره فعلا شرط نمیذارم 🫠
- ۱.۲k
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط